بهراد فندق کوچولوبهراد فندق کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه سن داره

بهراد کوچولو

این روزها با بهرادم

فندق مامان سلام .قربونت برم که داری روز به روز بزرگتر میشی و خیلی زیاد خودت رو تو دلمون داری جا میکنی. یه کم دیر اومدم برات بنویسم آخه تو که نمیزاری باید همش باهات بازی بکنم و با هم حرف بزنیم. کلی صداهای جدید یاد گرفتی که وقتی باهات حرف میزنیم در جوابمون میگی و ما هم کلی ذوق میکنیم. از شیر خوردنت بگم که هنوز هم اولش با می می کلی بازی میکنی بعد شروع میکنی به خوردن ولی یه چند وقته وقتی شیر میخوری فقط مامانی رو نگاه میکنی و با اون چشمهای خوشگلت خیره میشی به مامان. منم تا میخوام قربون صدقه ات برم می می رو ول میکنی و گوش میدی به حرفهای من. دو روز پیش بردمت دکتر که چکاپ ماهیانه انجام بده خدارو شکر همه چیز خیلی خوب بود فقط گفت کمی قولنج...
28 فروردين 1393

سیزده بدر با بهراد

عشقم سلام اول قرار بود سیزده بدر بیرون نریم آخه هوا کمی سرد بود و ابری. ولی بعد تصمیم گرفتیم که بریم. کلی لباس برات پوشیدم و چند تا هم پتو برداشتم و بعد بابا امیر اومد دنبالمون و رفتیم. شکمت از صبح کار نکرده بود تا جا پیدا بکنیم برای نشستن تو هم مشغول بودی.... بابایی با بابا امیر رفتن چادر رو برپا کردن ما هم تو ماشین منتظر بودیم. یکدفعه دیدم دستم یه کم مرطوب شد دیدم بلللللللللللللللللللللللللللللللله خراب کاری کردی تا کمرت. تو این دو ماه انقدر کارخرابی نکرده بودی. رفتیم تو چادر حالا من مونده بودم تو این هوای سرد چطور لباسهات رو عوض بکنم. مامانم سریع دست به کار شد و اول تمیزت کردیم و بعد سریع لباسهات رو عوض کردیم. بعد پیچیدمت توی چند...
15 فروردين 1393

یه روز بد....

بهراد نازم به خاطر واکسنی که زدی یه روز کامل بیقرار بودی و مدام تب میکردی. با بابا بهزاد تبت رو هر لحظه چک میکردیم که بالا نره. شب که بیدار شدی شیر بخوری بدنت داغ داغ بود با دماسنج تبت رو گرفتم نزدیک38 بودسریع بابا رو بیدار کردم تا دستمال خیس بیاره بزارم روی پیشونیت. وای که چه روز بدی بود. ایشالا همیشه سالم باشی و هیچ وقت ناراحت و بیقرار نبینمت. این چند وقت چند تا کار جدید یاد گرفتی: بعد از سال تحویل بابایی داشت باهات بازی میکرد که یهو براش خندیدی وای چقدر ذوق کردیم . 29اسفند اولین جموم رو با بابایی و مامانی تجربه کردی  آ خه تا قبل از اون مامان سیمین میبردت حموم. چقدر تو حموم ترسیدم ولی به بابا بهزاد چیزی نمیگفتم. بابا آ...
11 فروردين 1393

دو ماهگی بهراد جونم

سلام عزیز دل مامانی. با یک روز تاخیر دو ماهگیت مبارک باشه . وای  که چقدر  زود گذشت این دو ماه انگار دیروز بود که با بابایی رفتیم بیمارستان و خدا یه پسر کوچولوی ناز بهمون داد. دیروز وقت نکردم بیام تو وبلاگت بنویسم آخه رفته بودیم خونه خاله که جهیزیه اش رو بچینیم. تو هم دیروز اولش خو ب بودی ولی بعد همش باید یکی میگرفتدبغل چون یا نق میزدی یا گریه میکردی. تا ساعت 8 شب اونجا بودیم و کلی خونه خاله رو خوشگل کردیم بعد اومدیم خونه مشغول شام درست کردن شدم بعد هم که دوباره نق زدنت شروع شد. شب از خستگی داشتم هلاک میشدم بهت شیر دادم و بابا رو صدا زدم که بیاد بغلت بکنه و آروغت رو بگیره و خودم بیهوش شدم. امروز ساعت 10 صبح با...
9 فروردين 1393

اولین بهار بهرادم

سلام بهراد جونم. اولین عید و بهار زندگیت مبارک باشه. تو بهترین و قشنگترین عیدی خدا هستی که به من و بابایی داده خدایا شکرت. موقع سال تحویل من و بابایی دستهای کوچولوت رو گرفتیم و با هم دعای شروع سال رو خوندیم و کلی خوشحال بودیم. بعد بابایی از لای قرآن بهمون دشت داد بعد هم بهمون عیدی داد.فدات بشم که اولین عیدیت رو از دست بابا بهزاد گرفتی. خداااااااااااااااااااااایا خیلی خیلی شکر ...
3 فروردين 1393
1